پیر خارکش
افزوده شده به کوشش: نسرین و.
شهر یا استان یا منطقه: کنگاور
منبع یا راوی: راوی: مظفر عباسیعلی اشرف درویشیان
کتاب مرجع: افسانه ها و مثل های کردی صفحه - ۱۴۶
صفحه: از 307 تا 310
موجود افسانهای: یک مرد
نام قهرمان: بابا خارکش
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: -
از سری قصههایی است که در سرانجام آن، ثروت با زور و قدرت حفظ میشود. از این نوع قصه، روایت های دیگری نیز نوشتهایم که سومین موقعیت پیش آمده برای قهرمان موقعیتی جهت حق ستاني است. نثر قصهی «پیر خارکش»با گویش کرمانشاهی آمیخته است.
بود و بود، پیر مردی بود. روزها به صحرا میرفت و خار میکند. خارها را با زحمت زیاد در یک جا جمع میکرد ولی باد آنها را می تو چاند (پراکنده کردن). دوباره آنها را جمع میکرد و به پشتش میبست و به شهر میبرد و می فروخت و با پول آن غذایی تهیه میکرد. سالها کارش همین بود. تا یک روز موقع عصر که با زحمت زیاد پشتههای خار را به شهر میبرد. در نزدیکیهای شهر مردی به او رسید و گفت: بابا خارکش خسته نباشی، خارهایت را می فروشی؟ پیرمرد گفت: بله. مرد به او گفت: خارهایت را به من بده، به جای آن این دیزه را بگیر. هر وقت خواستی غذا بخوری به او بگو: دیزه بجوش، پُرش آش و گوشت. چند جور غذا برایت حاضر میشود. بابا خارکش خسته و گرسنه بود. دیزی را آورد و گفت: دیزه بجوش، پُرش آش و گوشت. دید بله چند جور غذا برایش حاضر شد. بعد از مدتها غذای سیری خورد و سفره را جمع کرد و کنار گذاشت. چند روز گذشت .یک روز مردی به خانهاش آمد موقع شام بود. پیرمرد ساده دیزی را آورد و گفت: دیزه بجوش، پُرش آش و گوشت. مرد از خاصیت دیزی با خبر شد و دیزی بابا خارکش را با دیزی دیگری عوض کرد. روز بعد که پیرمرد به دیزی گفت: بجوش دید نه خیر، این دیزی خودش نیست و دیگر برای او غذا حاضر نمیکند. و مجبور شد دوباره به صحرا برود و خار بکند و بفروشد. چند روز گذشت تا دوباره یکروز نزدیکی شهر مرد اولی جلویش سبز شد و گفت: بابا خارکش دیزی را چه کردی؟ باباخارکش گفت: - یکنفر به خانهام آمد و آن را عوض کرد و برد .این بار مرد به او یک خر داد و گفت: بابا پیره هر وقت پول خواستی به خر بگو، خرکه هُش (بایست) چند تا اشرفی بجای پهن برایت میاندازد، اما خر را جایی نبر که به او بگویند هُش.مدتی گذشت وضع پیرمرد خوب شده بود. تا یکروز با خرش به حمام رفت. خر را به دالان حمام بست و به حمامی گفت: خر من اینجاست به او نگویی هُش و خودش داخل حمام شد. مرد حمامی تعجب کرد مگر این چه خری است که نباید بهش بگی هُش. رفت جلوی خر گفت: خرکه هُش. دید چند تا اشرفی به جای پهن از پشت خر بیرون آمد. مرد حمامی زود رفت و یک خر دیگر آورد و با خر پیرمرد عوض کرد. پیرمرد از حمام بیرون آمد پول حمامی را داد و با خر به خانه رفت. اما وقتی به خر گفت: خرکه هُش، از اشرفی خبری نشد. فهمید که خرش را عوض کردهاند. مدتی گذشت وضعش خیلی بد شد و دوباره رفت خار کندن. پس از چند روز دوباره مرد اولی جلویش سبز شد. این باره دو تا چوب هلکو (چوبی به شکل پتک) به او داد و گفت: برو و حقت را بگیر. پیرمرد هلکوها را گرفت و رفت سراغ مردی که دیزی اش را برده بود و از او خواست که دیزی اش را پس بدهد ولی مرد اعتنایی نکرد و پیر مرد به هلکو گفت: هلکو بكو. هلكوها، بالا و پایین رفتند و آنقدر مرد را کتک زدند تا مرد به التماس افتاد و دیزی را به پیرمرد پس داد. بابا خارکش از آنجا به حمام رفت و به حمامی گفت: من میخواهم خودم را بشورم. این هلکوها را اینجا میگذارم ولی به آنها نگویی هلکو بکو و داخل حمام شد. حمامی این بار هم فکر کرد که چیز خوبی است و به هلکو گفت: هلکو بکو. هلكوها بالا و پایین رفتند. و کتک مفصلی به حمامی زدند. داد و بیداد حمامی بلند شد. بابا خارکش بیرون آمد و به حمامی گفت: یا برو خر بیاور یا حالا حالا باید کتک بخوری. مرد حمامی گفت غلط کردم و رفت خر بابا خارکش را آورد و بابا خارکش هم سوار خرش شد و به خانه رفت و روز به روز وضع زندگیش بهتر شد .